۳۰۷_نوروز ۷۴

ساخت وبلاگ

پشت نیمکت رویاهایمان نشسته ایم،بعد از ظهر بهاری اسفند ماه است...سنه یک هزار و سیصد و هفتاد و چهار... خسته ام از تکرار این درسهای بیگانه...شیمی،تاریخ،عربی،فیزیک...و دلگرمم برای نوروز در راه مانده...علی،علی احمدی نیمکت نشین سالهای بلوغ و دبیرستان من است...و بی قرارتر از من برای رسیدن بهار ،مثل آدم بزرگها شعر می خواند...!ازشعرهای خودش...و سر تکان می دهد و ترغیبم می کند به شعر خوانی!باورم نمی شود ،باامسال بیست سال است که من شعر می خوانم...برای خودم،برای ستاره،برای دیوار،برای دختری که نامش را نمی دانم...از اولین روز زمستان، من و علی منتظر رسیدن بهاریم و نوروز...همیشه هم همینطور بوده ؛ ابتدا و انتها...و میانه راه گم بوده و هیچکس هنوز هم نمی داند اصل زندگی در میانه های آن است!روزهایی که نه آنقدر مغرور و سر به هواییم و نه آنقدر ناتوان و سر به زیر...علی کتاب تاریخ را ورق می زند و می خندد!و می گوید نگاه کن مهدی !یادت میاد این یادداشت را؟؟؟کتاب را نگاه می کنم:هفتاد روز مانده به عید!می خندیم و دلگرمیم که حالا فقط چند روز با بهار فاصله داریم ...زنگ می خورد و ساعت بعد کلاس زیست شناسی داریم با آقای فدوی...علی می گوید از همین ساعت می رود تا بعد از سیزده به در! من اما آقای فدوی را دوست دارم و در تردید رفتن و ماندن... آقای فدوی چند سال پیش...اسفند ۱۳۹۳

+ نوشته شده در  جمعه بیستم اسفند ۱۴۰۰ساعت 10:14&nbsp توسط بابک آزاد  | 

غروب ممنوع!...
ما را در سایت غروب ممنوع! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6holysond بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 13:10